سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

تمام نشد، نه. زندگی­ام را می­گویم وقتی که یک وزنه­ی هزار کیلویی بر سرم فرود آمد. تازه فهمیدم چقدر جان سختم. فهمیدم که با یک قلب متلاشی، با یک مغز متلاشی با دست و پایی که دیگر جانی ندارد هم، می­توان زنده ماند. می­شود دل و روده­ی آدم از حلقش بزند بیرون و باز هم نفس بکشد.
وقتی دوزاری­ام افتاد، وزنه روی سرم خراب شد. چشم­هایم از کاسه­ی سرم پقی پرید بیرون و دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد اما باز هم دیدم. راستش بهتر هم دیدم. انگار آدم با چشم­های از حدقه بیرون زده بیشتر هم می­تواند ببیند.
وقتی زبانم لای دندان­هایم ماند و قطع شد فهمیدم که آدم­های لال چه زندگی راحتی دارند. انگار این عضو اضافی بود و از دستش راحت شده بودم. حالا می­توانستم دهانم را ببندم و خوب ساکت بمانم و با چشم­های از حدقه بیرون در آمده بهتر ببینم.
وقتی فهمیدم انگار توی یک چرخ گوشت گنده گیر کرده باشم و هر لحظه خردتر و خمیرتر می­شدم. اما می­دیدم و می­فهمیدم که بعد از چند سال زندگی شرافتمندانه چه کلاه گشادی سرم گذاشته­اند.
فریب خورده بودم، سال­های سال. عروسک گردان یک پینوکیو از جنس گوشت و خون ساخته بود، توی دنیا رهایش کرده بود تا برای خودش بچرخد و بازی کند. باید پیشش برمی­گشتم اما پینوکیوی شیطان هی بازیگوشی کرده بود و دور و دورتر شده بود.
حالا زیر وزنه­های حقیقت مثل کرم می­خزیدم و چشم و گوشم هر لحظه باز تر می­شد...

پ.ن: گاهی خواب­های آدم می­تواند واقعی­تر از آن چیزی باشد که می­بیند.


نوشته شده در سه شنبه 89/12/24ساعت 12:41 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com