لــعل سـلـسـبیــل
تمام نشد، نه. زندگیام را میگویم وقتی که یک وزنهی هزار کیلویی بر سرم فرود آمد. تازه فهمیدم چقدر جان سختم. فهمیدم که با یک قلب متلاشی، با یک مغز متلاشی با دست و پایی که دیگر جانی ندارد هم، میتوان زنده ماند. میشود دل و رودهی آدم از حلقش بزند بیرون و باز هم نفس بکشد. پ.ن: گاهی خوابهای آدم میتواند واقعیتر از آن چیزی باشد که میبیند.
وقتی دوزاریام افتاد، وزنه روی سرم خراب شد. چشمهایم از کاسهی سرم پقی پرید بیرون و دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد اما باز هم دیدم. راستش بهتر هم دیدم. انگار آدم با چشمهای از حدقه بیرون زده بیشتر هم میتواند ببیند.
وقتی زبانم لای دندانهایم ماند و قطع شد فهمیدم که آدمهای لال چه زندگی راحتی دارند. انگار این عضو اضافی بود و از دستش راحت شده بودم. حالا میتوانستم دهانم را ببندم و خوب ساکت بمانم و با چشمهای از حدقه بیرون در آمده بهتر ببینم.
وقتی فهمیدم انگار توی یک چرخ گوشت گنده گیر کرده باشم و هر لحظه خردتر و خمیرتر میشدم. اما میدیدم و میفهمیدم که بعد از چند سال زندگی شرافتمندانه چه کلاه گشادی سرم گذاشتهاند.
فریب خورده بودم، سالهای سال. عروسک گردان یک پینوکیو از جنس گوشت و خون ساخته بود، توی دنیا رهایش کرده بود تا برای خودش بچرخد و بازی کند. باید پیشش برمیگشتم اما پینوکیوی شیطان هی بازیگوشی کرده بود و دور و دورتر شده بود.
حالا زیر وزنههای حقیقت مثل کرم میخزیدم و چشم و گوشم هر لحظه باز تر میشد...
Design By : LoxTheme.com |